پنجره اتاقم درست روبه روی دبیرستان توست. هر روز، ساعت دو، صدای زنگ مدرسه بی اختیار مرا به لب پنجره می کشاند. نگاه کردن دانش آموزان با آن شور و حال جوانی، مرا به یاد روزهای شیرین مدرسه می اندازد. عجب دورانی بود آن روزها! اما یک چیز، هر روز، تعجب مرا بر می انگیزد و بی اختیار دلم میگیرد. یک ماه پیش، اولین بار بود که تو را با دقت می دیدم و این دقت شاید بیشتر برای رفتار عجیبت بود.
 
از مدرسه بیرون آمدی و در خلوت کوچه، پشت درخت چناری ایستادی. آینه را از کیفت بیرون آوردی و مقنعه‌ات را عقب زدی و چتری هایت را با برس مرتب کردی و از زیر مقنعه بیرون ریختی. یک مداد برداشتی و زیر پلکت را سیاه کردی. لبها و گونه هایت را هم کمی قرمز کردی. یک شیشه ادکلن بیرون آوردی و کمی به لباست زدی. شلوارت را بالا کشیدی و قسمتی از پاهایت را بیرون انداختی. آستین ها را تا نزدیک آرنج بالا زدی و دو انگشتر نگین دار توی انگشتانت فرو کردی. و از آن به بعد، این شد کار هر روز توامثل مشق شب! واجب و تکراری!... الان دمدمه های غروب است... دوباره کنار پنجره آمده ام. حیاط مدرسه خالی است، اما حضور تو و دوستانت را در جای جای مدرسه حس میکنم.
 
درخت چنار درست در مقابل دیدگانم است. یک لحظه از فکرت بیرون نمی آیم. چند وقتی است که فقط به تو می اندیشم. نمی دانم در غروب چه سری نهفته است که دل آدم تا این حد می گیرد. غروبها انگار آدم عمیق تر می شود، فکرش بیشتر به کار می افتد، و بی اختیار وادار به اندیشیدن می شود. من به تو می اندیشم. به تو و همه دخترانی که از جلوی نگاهم میگذرند. چه تیپها و حرکات عجیب و غریبی... می بینم. جدأ چه متفاوتند دخترها باهم بعضی روسری دارد از سرشان فرار می کند. روسری، معلوم است به چه فشار و زحمتی آن را روی سر خود انداخته اند و بعضی هم روسری ژستشان شده است و چه بگویم؛ وسیله ای برای جذابیت بیشتر!
 
این تیپها و مدل‌های رنگ و وارنگ مرا به فکر فرو می برد. راستی چرا؟ این همه ادا و اطوار برای چیست؟ چرا این قدر بعضی با ناز و کرشمه در خیابان راه می روند؟ چرا بعضی صدای تق تق پاشنه های کفششان آنقدر بلند است که من از پشت پنجره صدای گوشخراششان را میشنوم؟ این مدل های رنگ و وارنگ چیست؟ راستی چرا بعضی راه رفتنشان با فریاد است؟ با داد و قال است؟ من در چشمانشان تمنا را می بینم! و التماس شیوه راه رفتنشان را هجی می کند! و من نمی دانم این همه برای توجه است؟ آیا برای جاری ساختن متلک بر زبان جوان سرکوچه است؟ آیا برای دریافت نامه های عاشقانه است؟ آیا برای لجبازی کردن با ناظم مدرسه است؟ آیا برای دهن کجی کردن به پدر و مادر معتقد است؟ آیا پشت کردن به آیین و مکتب است؟ آیا عصبانی کردن علیه انقلاب است؟ آیا برای ارضای خواهش دل است؟ آیا تن سپردن به وسوسه های شیطان است؟ آیا پشت کردن به هویت ملی خود است؟ آیا بیزاری از فرهنگ خودی و مترقی دانستن فرهنگ بیگانه است؟ و آیا۔ راستی این همه برای چیست؟ اصلا تا کنون هیچ اندیشیده اید؟
 
من انگیزه ها را یک به یک مرور می کنم. انصافا میخواهم بگویم همه انگیزه های مشترکی ندارند. میدانم که بعضی از لاقیدی به این سر و وضع رسیده اند، بی توجه اند، راحت طلبند، حوصله ندارند به خود زحمت بدهند، عادت ندارند خود را مقید بسازند، بی قیدند و لاابالی، شاید از کودکی این گونه پرورش یافته اند. و شاید هم عمدأ خود را چنین بار آورده اند!
 
اما همه انگیزه ها و علت ها این نیست. شما می دانید، من هم می دانم چه بسیار دخترانی هستند که در خانواده های مقید و مذهبی پرورش یافته اند، اما مقید به حفظ صحیح حجاب نیستند و خود را ملزم نمی دانند! چرا؟ به راستی چرا؟ یادم می آید یک بار پای درد دل یکی از دوستان تو نشسته بودم. می گفت: در جامعه ای که همه ظاهر را می بینند و ظاهر زیبا را می پسندند و به مدل روسری و مانتو و شیک بودن آن اهمیت می دهند، دیگر چگونه می توان با روسری ساده یا چادر بیرون آمد؟ می گفت: این روزها مد شده که مقداری از موهایت را از زیر روسری یا مقنعه بیرون بریزی. مد شده کفش های رنگ و وارنگ و جوراب های توری به پا کنی. همه این را می پسندند!اگر کسی ساده یا با چادر معمولی به خیابان برود یا در مهمانی شرکت بکند، کسی به او توجهی نمی کند و محل به آدم هم نمی گذارند. و من وقتی به حرفش فکر می کنم تاحدودی به او حق میدهم؛ اما این انگیزه را دلیل موجهی برای به گناه افتادنش نمیدانم. اگر آدم بخواهد به نظر دیگران اهمیت بدهد و برای دیگران زندگی کند، کلاهش پس معرکه است! می توانم زندگی چنین آدمی را به بازیگری تشبیه کنم که همه حرکاتش برای راضی نگهداشتن تماشاچی است و می خواهم بپرسم: آیا هیچ وقت تماشاچیان صد در صد راضی می شوند؟حدود رضایت تماشاچیان تا چه مقدار است؟ آیا هر کدام سازی نمی زند و بازیگر را به رقصی متفاوت دعوت نمی کند؟
 
من یادم می آید مدتی پیش در چند نمونه از پرسشنامه های بچه‌ا خواندم که صراحتا گفته بودند: ما برای لجبازی، حجاب خود را حفظ نمی کنیم از بس به ما سخت گرفته اند و پدر ومادرمان با معلمانمان در مدرسه بر حجاب بیش از حد تأکید کرده اند ما از حجاب بیزار شده ایم، خسته شده ایم، دلمان می خواهد برخلاف حرف آنها عمل کنیم. گفته بودید: از بس برخوردها نادرست بوده و به شخصیت ما برای حجاب توهین شده، از هرچه حجاب است متنفر شده ایم و من یادم می آید آن روز را که ناظم مدرسه، دوست تو را برای مدل مقنعه اش که چانه دار نبود، از صف بیرون کشید و از کلاس محرومش کرد.در این موضوع هم کمی به تو حق میدهم اما می دانی که اگر انسان حقیقت را باور کند و به آن ایمان بیاورد، دیگر هیچ مانع و مزاحمی او را از راهش باز نمی دارد.
 
تو برای چه موظف به رعایت حجاب هستی؟ برای نمره انضباط یا تنبیه پدر و مادرت؟ مسلما نه! حفظ حجاب قبل از آنکه بخشنامه ای باشد یک ضرورت اعتقادی است، یک تکلیف شرعی، یک دستور خداوندی؛ و تو قبل از مقید بودن در برابر نام مدرسه یا پدر و مادرت، در برابر خداوند مسئول هستی و باید به او جوابگو باشی. آیا می توانی بگویی چون به من زیاد فشار آوردند، من حجاب را رعایت نکردم؟! چنین دلیل و برهانی از تو پذیرفته نیست. پس بیشتر بیندیش!
 
باز وقتی در صفحه حکاکی شده ذهنم جست وجو میکنم تا انگیزه ها را بیابم، یادم می آید یک روز، وقتی محصل بودم دوستانم مرتب از معلمان، فلسفه حجاب را می پرسیدند و می گفتند: ما اصلا نمی دانیم حجاب برای چه لازم است؟ چه لزومی دارد دختران حجاب را رعایت کنند؟ من باز به تو حق می دهم که بدانی، تو به عنوان یک انسان که ارزشش به اعتقادش است و زیبایی عملش به شناخت و آگاهی اش، وظیفه داری و حتما باید بدانی فسلفه کاری که می خواهی انجام بدهی چیست. این حق اولیه توست که ضرورت و علت حجاب را بفهمی. و می خواهم بگویم راه دانستنش فقط مطالعه و خواندن کتاب و مقاله نیست. ریشه معرفتش در درون خود توست. از هنگام زاده شدن، حیا و نجابت در تو فطری بوده است. و الان فقط بایدکاوش کنی و کلیدش را بیابی و استدلالش کنی. این کار سختی نیست، کمی همت و عشق می خواهد.
ادامه دارد..
 
منبع: دخترانه، مهدی نیک خو، مؤسسه بوستان کتاب،چاپ اول،قم 1393